هفته ی قبل در چنین شبی لحظات شیرینی را در جوار هم تیمی ها و مربی مان گذراندیم ، به ذوق فردا هایی پرگل با پیروزی های بسیار ، غافل از شکست های تلخی که انتظارمان را میکشید . 

شرح گفتن قصه نیست ، اما یکی از بازیکنان خوبمان که البته بازیکن اصلی نبود اما کلیدی بود ، و اتفاقا دقایق زیادی نیز به میدان رفت ، دیشب خبر باردار شدنش را داد ، البته باردار بود ، آن هم  زمانی که تکل های سهمگینش دروازه را نجات میداد ، موجودی را درونش با خود میکشید ، در واقع تیم ما ۶ نفره بازی میکرد ! فقط هیچکس جز خدا نمیدانست ‌‌‌.

راستش این واقعه میتوانست بسیار زیباتر و فرخنده تر از این باشد اگر آن حقایق زشته خود گفته اش را راجع به زندگی اش نمیدانستم . 

آن شبی که همه ی بچه ها بیرون بودند ، من و مربی مان پای بخاری کف موکت های خوابگاه ، شرح زندگیه ترحم انگیزش را میشنیدیم ، از شوهری که او را کتک میزند ، از خانواده ی شوهری که زور میگویند و ظلم میکنند ، از حماقت خودش و خانواده اش . از همه ی اینها ،خوب یادم هست که مربی به او گفت ، تا مشکلاتتان حل نشده ، زندگی طفلی را به تباهی بدل نکن ، اما انگار خیلی دیر شده بود و آن طفل همه ی حرف های مارا شنیده بود .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها