رفته بود توی حیاط ،داشت سیگار میکشید ، از خودم پرسیده بودم چطور یک بیمار دیابتی که هزاران داروی مربوط به دیابت و دیگر بیماری ها را مصرف میکند  سیگار میکشد ، قهوه ام دم کشید ، ماگ را دستم گرفتم و نزدیک ترین جا را برای نشستن انتخاب کردم ، از حیاط برگشت ، موقع نشستنش رو کرد به عروسش و گفت : بابا برایم صبحانه بیار  ، عروس لبخندی زد و گفت بابا صبحانه چیه ؟! حالا عصره . پسرش رو کرد به ما گفت : بعد از مرگ مادرم فراموشی گرفته و گاهی این چنین فراموشی اش بروز میکند ، صدایش آمد که دوباره گفت ، بابا چرا صبحانه نمیخوریم ، من برای صبحانه برگشتم اینجا ، عروس گفت : بابا حالا عصره ، چند ساعت پیش ناهار خوردیم و چند ساعت دیگه وقت شامه ، انگار پیرمرد حالا باور کرده بود ، لبخندی به صورت پسر و عروسش زد و بعد جمله ای گفت که از درون مرا فرو ریخت ‌.

پیرمرد گفت : بابا شوخی کردم ، میخواستم امتحانتون کنم ‌

احتمالا اکثرا آن جمع قصد پیرمرد را از حرفش متوجه شدند ، اما هیچکس از حرف او نشکست الا من . 

منی که روزها و سالهاست حرفهای این چنینی مادر بزرگ مان را تصحیح میکنم و هیچوقت ندیده ام برای حفظ غرور و عزت اش بگوید شوخی کردم .

احتمالا همان غرور و مردانگی که میگویند مختص مردهاست و بعضی ها میگویند نیست ، دلیل رفتار پیرمرد بوده ، کسی که روزی بر منصب ریاست نشسته بود ، از همسر مریض و فرزندانش مراقبت میکرد ، هزاران برو و بیا برای خودش داشت ، محتاج این است که به او بفهماند وعده ای که باید بخورد چه وعده ای  است . 

احتمالا سیگار تنها راهیست که مردانگی اش را حفظ میکند . هیچکس حتی من نمیداند این ها یعنی چه و فکر میکنم بهترین دعا در حق همه ی تان این باشد که هیچوقت نفهمید اینها یعنی چه ، هیچوقت پیر نشوید و قبل از رسیدن آن بمیرید . بمیرید .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها