امروز دلم خواست از حیاط مان و آسمان بالای سرش عکس بیندازم ‌ . به اتفاق یادم آمد آخرین باری که از حیاط خانه یمان و آسمانش عکس گرفته ام برمیگردد به سه سال پیش ، سالی که تو آمدی .‌‌‌‌

حالا بعد از سه سال دوباره عکسی گرفتم و تو رفته ای ، البته من رفته ام اما واقعی ترش آن ست که تو رفته ای .

.

در این حدود دو سالی که بیان و بیانی ها را میشناسم ، هرگاه زور آدمها به روزگار و جفای اهل دنیا نرسیده ، زورشان را به رخ این  بیچاره وبلاگ کشیده اند ، یا هرکه دلش میخواست تغییری در زندگی اش رخ دهد اولین عملش حذف وبلاگ و آدمهای آن بود ، البته تمامی این اتهامات به خودم هم وارد است چرا که این اولین وبلاگ من نیست و نخواهد بود ، اما فکر میکنم دیگر برای رفتن و تغییر به وسیله وبلاگ خیلی دیر است ،  کارد به استخوان رسیده و این کارها مرهمی نمیشود ، حالا فقط باید ماند و نوشت از روزهای که قرار است بیاید و برود و من یک تنه بار همه ی شان را به دوش میکشم و زنده میمانم ، البته به لطف مسکن هایی که بعد از آن بالا سری تنها نجات دهنده ام هستند ‌ .

گفتم آن بالایی ، امروز  ظهر داشتم برایش مظلوم نمایی میکردم که خدایا خودت میدانی چه شکست خورده و غمگینم ، میدانم که چقدر دلت برایم میسوزد ، پس خودت ارامم کن ، لحظه ای از گفتن این حرفها شرمم شد ‌ . از روزهایی که به شادی های تصنعی گذراندم و به یادش نبودم شرمم شد . اما او در هر حال آرامم کرد ‌.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها