از روزی که شناختمش تا روزی که هنوز فکر یکی شدن نپرورانده بودیم ، وسط آن بحث های جدی و غیر قابل انعطاف ، نمیدانم چطور اما میدانم که با تاکید بسیار بارها گفته بودم از مرد های کچل بیزارم ، هرچند او ، آن زمان با کچل شدن فاصله ها داشت .

از روزی که رویای یکی شدن پرورش میدهیم ، بارها به او یادآوردی کرده ام که دیگر با کچلی مرد مشکلی ندارم اگر آن مرد تو باشی . آنقدر گفتم تا انگار ته دلش کمی خیالش راحت شد ، اما نتوانستم صداقت رابطه ی مان را خدشه دار کنم ، نتوانستم وقتی او برایم از خاطره ی همسر شهید چمران و بیزاری اش از مردهای کچل میگوید و ته اش میخندد که دل من ضعف برود ، بی آنکه بگویم ته دلم چیز دیگریست ، به  صداقتی که هیچگاه از من دریغ نکرده خیانت کنم . 

یک روز تمام جراتم را جمع کردم و با هزار ذکر به او گفتم : برایم مهم است . 

اینکه تار های مویت یکی یکی تورا ترک میکنند برایم مهم است ، اما بدان هیچگاه نمیگذارم چنین احمقانه هایی دلیل ترک تو باشد ‌. گفتم شاید یک روز وقتی کسی تورا با دست نشان دهد و بگوید نگاه کن ، همسر فاطمه کچله ، من ساعتها گریه کنم ، اما میدانی این برایم به منزله ی چیست ؟ 

گفتم ، اگر روزی آمد و کسی تورا با دست نشان داد و من نرنجیدم و فقط لبخندی بر اندیشه ی کوتاه او زدم ، یعنی آن روز رشد کرده ام و خداوند آنقدر مرا شایسته کرده است که چنین خصلت زشتی را از من زدوده .  

میدانستم تا چه حد او را رنجانده ام حتی با اینکه او میگفت از من نرنجیده و فقط از دست خودش عصبانی است که کچل است و دختر مورد علاقه اش باید این نقص ظاهری را نادیده بگیرد چون اورا دوست دارد .

بعد از این حرفها پای سجاده نشستم و از او خواستم که مرا عزیز و بزرگ نماید ، آنقدر که این احمقانه ها در وجودم عقیم شوند ، و برای همیشه شرشان از سرم کم بشود ، گریه کردم و خواستم خدا او را چمران کند و مرا همسر چمران ! 

و حالا 

حالا میخواهم همین تارهای باقی مانده هم بروند تا من با لب هایم جای آن تار موهای لعنتی را پر کنم و جای هرکدامشان یک غنچه به جای بگذارم .



گفت : موهایت مرا از بهشت راند

گفتم : اما تو بی مو با من چنین کردی .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها