در دست تعمیر ...



امشب مادرم با پدر بر سر "اکسیدان" بحث شان شد . نمیتوان نامش را جر و بحث گذاشت حتی خوده واژه بحث نیز برایش ثقیل است . اما همان مکالمه ی بحث گونه که آن دو در نهایت به راحتی از کنارش گذشتند ، آتشی مهار نشدنی در قلبم به راه انداخته . در لحظه ی آن بحث بغض گلویم را چنگ می انداخت و گرمی اشک چشمانم را آتش میزد . با خود گفتم اگر جای مادر بودم حتما از پدر جدا میشدم . دوم شخصه همیشگی ذهنم نهیب زد که : احمق ،اگر قرار باشد زوجین برای احمقانه هایی چون این جدا شوند که حالا به واقع زوج پایداری وجود نداشت ! 

اما از خودم میپرسم اگر این مسئله احمقانه ای بیش نیست پس چرا پدر در برابر این احمقانه ایثار نکرد ؟ 

این تنها یک مثال از هزاران مثال های ناگفته است که در ان تنها پدر طرف خود خواه قضیه نیست اصلا بحث پدر من و پدر های ما نیست . زوج هایی که هرروزه شاهد زندگی شان هستم ،لغتی به نام ایثار در واژه نامه هایشان ذکر نشده . حتی در واژه نامه های تخت خواب ! 

و دوباره آن قیاس ناخوداگاه : 

یعنی او آنقدر مرا دوست دارد که اکسیدانش را ببخشد ؟ اگر ماهم بحث مان شد چه ؟ اصلا اگر قرار است زندگی ما این گونه باشد ،چرا باید از اول کنار هم بودن را انتخاب کنیم؟ تنهایی با همه ی معایبش و با آن درد استخوان سوزش ،یقینا دردش از پیش آمد چنین احمقانه هایی بیش نیست ! 


این را هم بگویم که نمیدانم تعصب نگی ست یا حقیقت ماجرا ،که متهمه ردیف اوله ایثار نکردن ها در گمان من ، بی شک مرد هایند ‌.


از آنجایی که صحبت کردن راجع به مسائل شخصی حتی در محیطی که نا شناخته ام برای من سخت می آید. و صحبت راجع به الفبای ت و هرآنچه به این لجنزارِ ساخته ی انسان مربوط می‌شود در تخصص و توان من نیست پس تصمیم داشتم از فوتبال بگویم  ،آن یگانه معشوق بی همتایم.

ولی . به اتفاقی ترین شکل ممکن سر از توییتر ( دیگر لجنزار خود ساخته انسان که تنفرم نسبت به آن از تنفر به ت هم بیشتر است) در آوردم و عجیب تر آنکه توییت های مربوط به اتفاقات اخیر را در ونزوئلا می‌خواندم. 

دریغ از یک نظره غیر سازمانی . نظر غیر سازمانی که میگویم ، به هر نظری که از تفکر عمیق نشات نگرفته باشد تعبیر می‌شود . راستش این تعداد از نظر های مشابه به هم چه در گروه مخالفان و چه در گروه موافقان چیزی به جز سازمانی بودن را نمی‌توان از آن برداشت کرد. اصلا همین دسته بندی به دو گروه موافق و مخالف خود دال بر سازمانی بودن آن است . وگرنه مگر میشود تا این حد تفکر و نظرات کپی پیست شده را یکجا دید؟ 

راستش من مدتهاست که دیگر از ت بیزارم.از ی کاری بیشتر .

از آدمهای جز این دسته ها نیز. (هرچیزی استثنایی دارد ) 


بارها از توییتر و فضای متعفنش در اینجا گفته ام ، اما حتما باور میکنید که اینها ، همین هایی که در توییتر گیسوان یکدیگر را از ریشه در می‌آورند، از این کار لذت می‌برند . البته آن فرضیه ی "اینها پول می‌گیرند "  هم می‌تواند باشد هرچند به آن معتقد نیستم اما می‌تواند باشد   دقت کنید می‌تواند  

فکر می‌کنم لذت بردن دلیل اصلی اش باشد . 


گفتم : کمتر تو ت برو 

گفت : چشم 

حالا هرچند دقیقه یکبار توییت ها و ریپلا های ی اش را در توییتر میبینم ! 


فردی را در توییتر دیدم که برای اولین بار از نوشته هایش خوشم آمد البته بیشتر از آنکه نوشته هایش را دوست داشته باشم ، طرز جواب دادن و حوصله ای بود که برای مخاطبانش به کار می‌برد . با اینکه مجذوب آن جواب های پرحوصله و به زعم من تقریبا منطقی شده بودم اما بازهم نتوانستم از خود نپرسم ، خب حالا که چه ؟ یعنی اینها با این جواب های مودبانه و با حوصله ای که در مقابل دشنام هایشان می‌دهی ، قانع می‌شوند؟  ابدا 

در دلشان ولوله ای می افتد  ؟ به فکر فرو می روند ؟ بعید می‌دانم بعید می‌دانم 


او می‌گفت حرفهای ی برایش تکلیف است!، من هم معتقدم زدن حرف حق در هر زمینه ای تکلیف است. اما سوال پیش می آید که از کجا میفهمید حرفتان حق است؟ بعلاوه زدن حرف حق برای حیات کافیست ؟ 

من مغالطه میکنم یا او؟ 



در همین لحظه همزمان به سه موضوع از سه وجه زندگی ام فکر میکنم. 

انقلاب و متعلقاتش ، او و علاقه اش به من و پاسخم به او ، فوتبال ،چیزی که فکر میکنم میخواهم ادامه زندگی ام را با او بگذرانم یا به قول انگلیسی ها ‌به چشم career ام به آن نگاه میکنم ‌. 

شاید برایتان عجیب باشد. برای خودم هم عجیب است ،میخواهم برای هرکدامشان مثل همیشه بولشیت نوشته هایی سرهم کنم و بچسبانم به دیوار این فلک زده ‌‌.


چقدر این سبک نوشتن به خط خطی کنی مثل من نمیاد !


ماه که به بهمن میرسه ،استرس منم به اوج میرسه ، استرس تموم شدن این ۶ ماه دوست داشتنی! میدونم که وقتی بهمن شروع بشه دیگه رسیدن به یکه فروردین به فاصله ی یک چشم بهم زدنه . بهمن و دوست دارم اما ازش متنفر هم هستم ‌.

بهمن ماه تولدمه و ماه تولد فاطمه ! حقیقتا نمیدونم چند بهمن، دوست دارم بهش تبریک بگم اما تصور میکنم زیاد به تولد اهمیت نمیده به پیام من هم :) 

البته که ممکنه فقط تصور باشه ‌.و شاید کسی که من شناختم فقط تصور خودم بوده نه کسی که واقعا هست ‌.


اینجارو بی نهایت دوست دارم و از امروز تا فرداها تمام سعیم و میکنم دست از این بولشیت نویسی بردارم ‌.

ولی واقعا چرا این مدت عزیزترین ها از اینجا رفتن ؟ چرااا؟


گفت میدونی از چی خیلی متنفرم ؟

گفتم چی ؟

گفت از مردای دو زنه 

گفتم اما من مردای دو زنه رو به مردای دو دله ترجیح میدم چون اونا چیزی که تو دلشون بود رو نشون دادند اما مردای دو دله کسایی ان که فقط در ظاهر یه زن دارن ‌.

گفت یه طعنه ریزی تو جمله ات نبود ؟

گفتم چرا ببخشید ‌.


دوست دارم بگم کاش هیچوقت نمیگفتم ببخشید ! چون چیزی برای ببخش وجود نداره .

همونجا بود که تصمیم گرفتم تا ابد ازت متنفر باشم ‌.


طبق معمول بین موزیک هام میگشتم .موزیکی پلی شد .موزیک بعدیش 

Only time بود. من بهش میگم اهنگ فاطمه .قلبم لرزید .چشمهام خیس شد. دلم براش مرد. بخدا مرد ‌‌.با خودم گفتم دیگه بسه ‌.جنگ چندماهه درونم برای از فاطمه نوشتن اون هم به حقیرانه ترین شکل ممکن رو ،تموم کردم ‌.

حالا که جنگ تموم شده حتی جمله ای از هزاران سطح تلمبار شده برای فاطمه رو به یاد نمیارم . کسی که هیچوقت تو زندگیم نداشتمش اما سایه شو چند روزی بالای سر زندگیم دیدم ‌.چند روزی . اگر بگم تنها کسی که بعد از خدا میتونه فقط با یک جمله بهم نشون بده چقدر حقیرم ،فاطمه است. یکی از صادقانه ترین حرفهای عمرم رو زدم.

از خودم بدم میاد که اخرین خاطره اش از من اون متن حال بهم زن بود که جواب تلخ فاطمه از سرشم زیاد بود ‌.

من نمیتونم مثه فاطمه برای خودش بنویسم حتی نمیتونم شبیه اون ادمی که اخرین کامنت نمایش داده شده رو  براش نوشته و فاطمه در جوابش گفته دوسش داره، بنویسم.من هیچی نمیتونم و نمیخوام از فاطمه بنویسم چون فاطمه تعریف شدنی نیست. 

اما ببخش که احساس من به تو تعریف شدنیه.

ببخش که ارزو میکنم نخونی در حالی که دعا میکنم معجزه بشه و بخونی .

ببخش که اینقدر ‌دوستت دارم اما اینقدر حقیرانه بیانش میکنم ‌.

دوست داشتنتو تو قلبم نگه میدارم تا روزگار از این دوری من از تو خجالت بکشه .



تازه ها همیشه برای من حس خوبی رو به همراه داره. 

یادمه پارسال اینجا نوشتم 2017 ــه بد. 2018 لطفا تو برام خوب باش!

امان از این بشر و سستی هاش! 

2019 تو چی برام داری؟!  من میخوام چیزهایی زیادی واست داشته باشم!  


سال نو مبارکِ هر تغییرمون!  


میدونید، کلی فکر کردم اینجا چی بنویسم، اما هیچی به ذهنم رسید، کلی فکر کردم که دقیقا الان دغدغه ام چیه ،بازم چیزی به ذهنم نرسید ، اتفاقات ناگوار، زننده، زشت و تلخ مرتبا این چند روز برای من افتاده. اما میدونید راستش اونقدرا هم ناراحت نیستم.


خدایا دیگه دوست ندارم ، خدایا دیگه دوست ندارم 

خدایا خیلی بدی، خیلیییییی بد 

زبونم نمیچرخید بگم ازت متنفرم .اما توی ذهنم اکو میشد. 

اینارو وقتی از کوچه های تاریک و خلوت شهر رد میشدم تا به خونه مون برسم میگفتم. 

شب رو نماز نخوندم فردا صبحش هم و نیز ظهرش. 

گفتم یک عمر برای تو خوندم، یک روز برای خودم نمیخونم. 

اما درستش نبود که برای خودم یک عمر نماز بخونم؟! 


راستش ذهن من هر دقیقه ای به یک طرف کشیده میشه. ای کاش فقط دردها و مشکلات خودم رو داشتم. اما. 


ول کنید این چرندیات منو. دارم بیست ساله میشم و هیچ ستاوردی به معنای واقعی کلمه  ندارم. اما میدونید شاید 20 سال اولیه عمرم فقط یه مقدمه برای خلق یه خارق العاده بوده؟؟ ها؟!  

چیکار میشه کرد دیگه انسانه ،باید طوری خودشو آروم کنه .



خدایا درسته ما باهم قهریم ولی میشه بهمون الهام کنی که مسئول هدایت دیگران نیستیم؟  میشه الهام کنی راه هدایت بشر این نیست؟!  


یک پیش نویس دارم که فقط عنوانش را نوشته ام ! 

شرح دیشب بود ،خوابیده بر روی تخت های سخت خوابگاه . دل شکسته و رها از اضطراب مسابقه ی امروز . 

حالا اما دوباره ، خوابیده بر تخت های سخت خوابگاه با لباس های ورزشی و کوله پشتی پر برای کمتر از یکساعت دیگر ! 

نمیدانم چه پیش آید اما هرچه هست خیر است ! 

کلیشه ای ست اما تسکین دهنده! 


حالا که در رختکن خالی نشسته ‌و زار میزنم ،حوصله ی شرح قصه ام نیست .

دیروز بود که به او گفتم هرگاه وارد زمین میشوم تا لحظه ای که پایم از زمین بیرون میرود اجازه نمیدهم گلی دریافت کنیم ، دیروز و روزهای گذشته همان طور هم شد ، اما امان از امروز و بازی اخر . میگویند اشتباه کردن و پاس گل دادن به حریف کاری ست که همه ی بچه های تیم تا به حال انجام داده اند ،این چیزها غصه ندارد ، اما اینها برای تسکین قلب من کافی نیست . فکر میکنم دلیل این اشک های بی وقفه در این رختکن خالی و یخ زده فقط انجام یک اشتباهه منجر به گل نیست ، همه ی اتفاقاتی که این چند وقته مرا شکسته و من خمیده ایستاده بودم ،دلیل گریه های من است ، حتی شنیدن صدای برادرم که در خانه تنهاست برای هق هق من کافی ست . 

اشک ها تمام شده اند دیگر نایی برای عزاداری باقی نمانده اما هنوز لعنتی ها بر دلم سنگینی میکنند ،هنوز ! 


هفته ی قبل در چنین شبی لحظات شیرینی را در جوار هم تیمی ها و مربی مان گذراندیم ، به ذوق فردا هایی پرگل با پیروزی های بسیار ، غافل از شکست های تلخی که انتظارمان را میکشید . 

شرح گفتن قصه نیست ، اما یکی از بازیکنان خوبمان که البته بازیکن اصلی نبود اما کلیدی بود ، و اتفاقا دقایق زیادی نیز به میدان رفت ، دیشب خبر باردار شدنش را داد ، البته باردار بود ، آن هم  زمانی که تکل های سهمگینش دروازه را نجات میداد ، موجودی را درونش با خود میکشید ، در واقع تیم ما ۶ نفره بازی میکرد ! فقط هیچکس جز خدا نمیدانست ‌‌‌.

راستش این واقعه میتوانست بسیار زیباتر و فرخنده تر از این باشد اگر آن حقایق زشته خود گفته اش را راجع به زندگی اش نمیدانستم . 

آن شبی که همه ی بچه ها بیرون بودند ، من و مربی مان پای بخاری کف موکت های خوابگاه ، شرح زندگیه ترحم انگیزش را میشنیدیم ، از شوهری که او را کتک میزند ، از خانواده ی شوهری که زور میگویند و ظلم میکنند ، از حماقت خودش و خانواده اش . از همه ی اینها ،خوب یادم هست که مربی به او گفت ، تا مشکلاتتان حل نشده ، زندگی طفلی را به تباهی بدل نکن ، اما انگار خیلی دیر شده بود و آن طفل همه ی حرف های مارا شنیده بود .


محبوب این سال هایم ! امروز اتفاقی آدرس صفحه ات را در گوگل جستجو کردم و در کمال ناباوری ،دیدم که دوباره صفحه را فعال کرده ای و پست هایت را با اندکی کم و زیاد بازگردانده ای . بر حسب آن عادت خاله زنک گونه ام که از ۱۷ سالگی ام  با من مانده ،شروع کردم به خواندن دوباره ی کپشن ها ، زیر و رو کردن لایک ها و کامنت ها . 

در ۱۷ سالگی میشد نامش را فضولی » نهاد ، اما در ۲۰ سالگی میگویم نامش کنجکاویست ، کنجکاوی بی انتها در شناخت تو ، شناختت حتی بوسیله ی آنهایی که زیر عکس هایت نظر داده اند . کودکانه است میدانم !

راستی زیر یکی از عکس ها ،نظره نام اشنایی به چشمم خورد ، سابق هم نظرش را دیده بودم  . معشوق سابقت!

در آن دلنوشته ی عاشقانه ای که برایش خلق کرده بودی ، غلط لفظی گرفته بود  ! من هم آن غلط ات را گرفتم اما چون تورا دوست داشتم ، چشم هایم را به رویش بستم . 


محبوب این روزهایم ، گاهی گمان میکنم ، چه احمقانه خودم را میان تو و عشق به معشوق سابقت انداخته ام ، و آنقدر این گمان قوی ست که بعد از نوشتن هربار سابق » پس از واژه ی معشوق ، مکثی از شک میکنم . میدانم از این حرفهایم خواهی رنجید اما یقینا تو نمیدانی رنج من پس از هر تقدیم به تویی که پای شعرهایت نوشته ای تا چه حد ملال آور است . 

خواستم یکی از شعرهایت که مرا در بند کرد ، برای رفیقی که از علاقه ام (علاقه ی مان !) با خبر است ، بفرستم ، چشمم به تقدیم به توی  انتهایش افتاد !

شرمم شد که به او بگویم این تو»،  من» نیستم . 

نفرستادم . 


محبوب این لحظاتم ، نمیدانم کی و کجا این مشوش نوشته را برایت ارسال کنم ، شاید وقتی که دیگر آن تو» ،من باشم ، و شاید آن روز که یقین کنم ،آن تو» هیچگاه من نخواهد شد .


حاج بابا سلام 

از وقتی تورا شناخته ام ، اسفند و فروردین برایم چیزی فراتر از اخرین ماه و اولین ماه سال شده ست .

تو در اولین ماه سالی متولد شده ای و در اخرین ماه ۲۸ سال پس از  آن دوباره ،متولد شده ای ، تولدی ابدی ، بی هیچ عدمی .

خواستم هشدار گوشی را فعال کنم تا تولد جمعه ات را فراموش نکنم اما میدانی آن بازدارنده ی نهانم چه گفت ؟ 

گفت خاک بر سرت اگر امیال دنیایی آنقدر سرگرمت کنند که چنین روزی را از یاد ببری و برای یادآوری اش دست به دامان ملعبک ها شوی .


پدر ، حتما میدانی که چقدر دوستت دارم ؟ آخر به او گفته ام فکر نکن که کسی را بیشتر از تو دوست ندارم ، برای من حاجی بالاتر از همه ی آن چیزهایی ست  که دیگران به عشق تعبیرش میکنند . 

تک ستاره ی بی افول قلبم ، امشب دانستم معشوق زمینی ام مانند تو ۲۸ ساله است . تو ۳۵ سال است که ۲۸ ساله مانده ای و خواهی ماند .

اما راستش را بگویم آنقدر شایسته نیستم که از خدا بخواهم او نیز برایم تا ابد ۲۸ ساله بماند . اما برای هردویمان دعا کن پدرم ، دعا کن روزی هردویمان در کنار هم ، در سن خود متوقف شویم  و به دیدارت بیاییم . 


دوستت دارم ، آنقدر که هیچ دوستت دارمی را تا به حال اینگونه ادا نکرده ام .


غمگینم 

جنازه گربه ای کنار خیابان رها شده بود ، دستانم را بر دهان نهادم و اشک ها گونه هایم را میسوزاند ، از خودم بیزارم که قدرت کشیدن آن لاشه ی مظلوم را بر کناری نداشتم  . اگر این کار را انجام میدادم یقینا تا سالها به خودم میبالیدم .

چند لحظه ای بر بالینش اشک ریختم و پس بی رحمانه به راهم ادامه دادم ، در راه دریافتم چه مرگ همه ی موجودات شبیه به هم است ، منتها انسان مضحکانه خودش را با سنگ های تزیینی گول میزند ، وگرنه که بعد مرگ همه رها خواهیم شد .


از روزی که شناختمش تا روزی که هنوز فکر یکی شدن نپرورانده بودیم ، وسط آن بحث های جدی و غیر قابل انعطاف ، نمیدانم چطور اما میدانم که با تاکید بسیار بارها گفته بودم از مرد های کچل بیزارم ، هرچند او ، آن زمان با کچل شدن فاصله ها داشت .

از روزی که رویای یکی شدن پرورش میدهیم ، بارها به او یادآوردی کرده ام که دیگر با کچلی مرد مشکلی ندارم اگر آن مرد تو باشی . آنقدر گفتم تا انگار ته دلش کمی خیالش راحت شد ، اما نتوانستم صداقت رابطه ی مان را خدشه دار کنم ، نتوانستم وقتی او برایم از خاطره ی همسر شهید چمران و بیزاری اش از مردهای کچل میگوید و ته اش میخندد که دل من ضعف برود ، بی آنکه بگویم ته دلم چیز دیگریست ، به  صداقتی که هیچگاه از من دریغ نکرده خیانت کنم . 

یک روز تمام جراتم را جمع کردم و با هزار ذکر به او گفتم : برایم مهم است . 

اینکه تار های مویت یکی یکی تورا ترک میکنند برایم مهم است ، اما بدان هیچگاه نمیگذارم چنین احمقانه هایی دلیل ترک تو باشد ‌. گفتم شاید یک روز وقتی کسی تورا با دست نشان دهد و بگوید نگاه کن ، همسر فاطمه کچله ، من ساعتها گریه کنم ، اما میدانی این برایم به منزله ی چیست ؟ 

گفتم ، اگر روزی آمد و کسی تورا با دست نشان داد و من نرنجیدم و فقط لبخندی بر اندیشه ی کوتاه او زدم ، یعنی آن روز رشد کرده ام و خداوند آنقدر مرا شایسته کرده است که چنین خصلت زشتی را از من زدوده .  

میدانستم تا چه حد او را رنجانده ام حتی با اینکه او میگفت از من نرنجیده و فقط از دست خودش عصبانی است که کچل است و دختر مورد علاقه اش باید این نقص ظاهری را نادیده بگیرد چون اورا دوست دارد .

بعد از این حرفها پای سجاده نشستم و از او خواستم که مرا عزیز و بزرگ نماید ، آنقدر که این احمقانه ها در وجودم عقیم شوند ، و برای همیشه شرشان از سرم کم بشود ، گریه کردم و خواستم خدا او را چمران کند و مرا همسر چمران ! 

و حالا 

حالا میخواهم همین تارهای باقی مانده هم بروند تا من با لب هایم جای آن تار موهای لعنتی را پر کنم و جای هرکدامشان یک غنچه به جای بگذارم .



گفت : موهایت مرا از بهشت راند

گفتم : اما تو بی مو با من چنین کردی .


امروز پس از مدتها با خودم خلوت شدم . فکر میکنم خلوت کردن واژه ی درستی نیست ، ما انسان ها همیشه خودمانیم و خودمان اما برای فرار از این خلوت به آدمها چنگ میزنیم . دوست ، خانواده ، همسر ! همه ی اینها برای فرار از خلوت شدن خوبند اما در نهایت زیاد اتفاق می افتد با خود خلوت شوید ، حتی آنهایی که خودشان را با پر کردن کافه ها پارک و رستوران ها خفه میکنند . 

عجیب است که ما تا این حد از خلوت شدن میگریزیم ، حتی آنهایی که به تنهایی به کافه یا رستوران میروند تا به اصطلاح با خودشان خلوت کنند بعد عکس همان خلوت کردنشان را با هزاران ناشناس در سوشال مدیا به اشتراک میگذارند . 

امروز در راستای خلوت شدنم به سراغ همان کارهای همیشگی رفتم ، همان موسیقی های خاص دوران خلوت شدن . انگار زمان به قبل از این چند ماه برگشته بود 

اما نه ، دیگر کروس آهنگ که میگفت

 I just wanna know , what happened to your soul

I thought that  we were close 

guess you don't need me 

برایم جذاب و سرگرم کننده نبود ، حالا با آن اشک میریختم ، هرچند احتمالا فردا به این کار احمقانه ام بخندم . اما میدانید اینها تاثیرات چیست ؟ تاثیرات زمانی که خلوت مان را پر میکنیم و گاهی جزییات راه با اشتباه پر میکنیم . یا حداقل خلوت مان را درست نمیگذرانیم .


زشت ترین خصلت عشق برای من آن حساسیت بیش از اندازه به کلمات و حرکات است ‌، آن هم برای آدمی که با کلمات زندگی میکند . 

شاید بیشترین سوالی که در زندگی ام در رابطه با آدمها از خود پرسیده ام ، این بوده که چرا آدمها بار کلمات را نمیفهمند؟ چطور میتوانند بی آنکه سنگینی اش را حس کنند راهشان را بکشند و بروند ؟ 

اما چرا هیچوقت از خودم نپرسیدم ، زندگی کردن با کلمات تا به حال چه ارمغانی برایت اورده ؟ جز آنکه با کوچکترین واژه ای ، مانند ابر بهار بباری .


و زشت ترین خصلت نگارنده ی این فلک زده ، این است که وقتی یک دلیل برای گریه پیدا میکند ، هزاران دلیل برای بند نیامدنش می یابد ‌ . امیدوارم خصلت زشت شما چیزی جز این باشد ‌. 


با خودم کلنجار رفتم که حتما آخرین روز سال مطلبی در اینجا به یادگاری بگذارم ، یک پیش نویس هم نوشتم اما اخر شب قبل از ساعت ۱۲ خواب بر من غالب شد و تا خود صبح تخت خوابیدم . صبح برای توجیه این تنبلی به خودم گفتم آخر اگر سال نو و عید آن معنای عمومی اش را برای تو ندارد پس چرا باید خودت را مقید کنی که آخرین روز سال را چیزی بنویسی ؟ 

امروز هم روز خدا ، فرداهم . 

نبودن او تلخ میگذرد ، عید بدون او زهر . شاید این هم یک توجیه دیگر باشد اما اثرات این توجیهات است یا هرچیز دیگری ، امسال من با شدت خیلی بیشتری به این نو شدن های تلقینی بی اعتقادم ، مردم تمام قول و قرار هایشان را در اولین روز سال مینویسند و در روز بعد بی آنکه بفهمند آن کاغذ پاره را آتش میزنند ‌‌ .


قبل ترها از اینکه توسط آنهایی که دوست شان دارم یاد نشوم ، غمگین میشدم .

حالا فقط یک حس با من مانده و ان هم اینکه از یاد شدن خوشحال میشوم و یاد نشدن غمی برایم در بر ندارد . 

همه کسانی که مرا یاد میکنند را دوست دارم آن هایی که نمیکنند هم .


امروز دلم خواست از حیاط مان و آسمان بالای سرش عکس بیندازم ‌ . به اتفاق یادم آمد آخرین باری که از حیاط خانه یمان و آسمانش عکس گرفته ام برمیگردد به سه سال پیش ، سالی که تو آمدی .‌‌‌‌

حالا بعد از سه سال دوباره عکسی گرفتم و تو رفته ای ، البته من رفته ام اما واقعی ترش آن ست که تو رفته ای .

.

در این حدود دو سالی که بیان و بیانی ها را میشناسم ، هرگاه زور آدمها به روزگار و جفای اهل دنیا نرسیده ، زورشان را به رخ این  بیچاره وبلاگ کشیده اند ، یا هرکه دلش میخواست تغییری در زندگی اش رخ دهد اولین عملش حذف وبلاگ و آدمهای آن بود ، البته تمامی این اتهامات به خودم هم وارد است چرا که این اولین وبلاگ من نیست و نخواهد بود ، اما فکر میکنم دیگر برای رفتن و تغییر به وسیله وبلاگ خیلی دیر است ،  کارد به استخوان رسیده و این کارها مرهمی نمیشود ، حالا فقط باید ماند و نوشت از روزهای که قرار است بیاید و برود و من یک تنه بار همه ی شان را به دوش میکشم و زنده میمانم ، البته به لطف مسکن هایی که بعد از آن بالا سری تنها نجات دهنده ام هستند ‌ .

گفتم آن بالایی ، امروز  ظهر داشتم برایش مظلوم نمایی میکردم که خدایا خودت میدانی چه شکست خورده و غمگینم ، میدانم که چقدر دلت برایم میسوزد ، پس خودت ارامم کن ، لحظه ای از گفتن این حرفها شرمم شد ‌ . از روزهایی که به شادی های تصنعی گذراندم و به یادش نبودم شرمم شد . اما او در هر حال آرامم کرد ‌.


میان خانه که نه ، ویران خانه ام زانو زده ام . آب تا شانه هایم بالا آمده ، سیل همه ی دارایی هایم را با خود برد ، خانه یمان ، تلوزیونی که برای فوتبال دیدن سرش دعوا میکردیم ، کتاب هایمان را ، همان هایی که با شیطنت هایم  نگذاشتم هیچکدامشان را تمام کنی ، توپ فوتبالی که برایم خریده بودی ، حتی آن استوک هایی که موقع خریدنش قول گرفتی که با آن گل های زیادی بزنم . سیل همه چیز را برده حتی تورا .

کدام وام بلاعوض تورا برمیگرداند ؟! کدام کمک های مردمی ، داغ نبودنت را تسکین میدهد ؟! بی انصاف لااقل میماندی تا خانه را از نو بسازیم ، بعد هرکجا دلت خواست میرفتی . البته که خودت میدانی ، خانه ساختن بهانه بود ، و من بهانه ها را یکی یکی ردیف میکردم تا حتی دقیقه ای بیشتر کنار تو باشم ‌، خودت خوب میدانی . 

سیل حتی همه ی بهانه هایم را از من گرفت .

بیا هرگز سیل را نبخشیم . 


میدانی کجایم ؟!  قبرستان 

همانی که اولین بار آنجا پای حرفهایت نشستم البته تو که چیزی نمیگفتی همه ی حرفها را من میزدم ، برایت از صنعت موسیقی آمریکا گفتم ، از فوتبال ، از دین ، ت ، از همه چیز به جز احساس . دلتنگ آن روزهایم .

همنشینی با تو تنها فایده ای که داشته این است که وقتی شبی وحشتناک را پشت سر میگذاریم ، برخلاف اغلب ادمها که آرزو میکنند ،صبح بیدار نشوند ، ما آرزو میکنیم زودتر خواب مان ببرد تا صبح را زودتر آغاز کنیم ‌ . گویی همه چیز سرجای خودش هست ‌ .

اما من حالا روی تاب همیشگی نشسته ام ، خبری از تو نیست و آیزاک میخواند: 

we're at the end of the line

There came a time 

 when you are the only one 


احساس میکنم به خودم برگشتم ، تونیک و شال مجلسی به همراه شلوار ورزشی و کفش مخصوص سالن ، مرا به روزهایی برگردانده که مانند امروز موهای بلند شده ی پشت لب و زیر ابرو دیگر برایم ارجعیتی ندارند ، تیپ های این چنینی هم  . بازگشته ام به روزهایی که هنوز یک قسمتی از وجودم را داشتم . 

بازگشته ام به خود ، بی وجود تکه ای که او با خود برد .


رفته بود توی حیاط ،داشت سیگار میکشید ، از خودم پرسیده بودم چطور یک بیمار دیابتی که هزاران داروی مربوط به دیابت و دیگر بیماری ها را مصرف میکند  سیگار میکشد ، قهوه ام دم کشید ، ماگ را دستم گرفتم و نزدیک ترین جا را برای نشستن انتخاب کردم ، از حیاط برگشت ، موقع نشستنش رو کرد به عروسش و گفت : بابا برایم صبحانه بیار  ، عروس لبخندی زد و گفت بابا صبحانه چیه ؟! حالا عصره . پسرش رو کرد به ما گفت : بعد از مرگ مادرم فراموشی گرفته و گاهی این چنین فراموشی اش بروز میکند ، صدایش آمد که دوباره گفت ، بابا چرا صبحانه نمیخوریم ، من برای صبحانه برگشتم اینجا ، عروس گفت : بابا حالا عصره ، چند ساعت پیش ناهار خوردیم و چند ساعت دیگه وقت شامه ، انگار پیرمرد حالا باور کرده بود ، لبخندی به صورت پسر و عروسش زد و بعد جمله ای گفت که از درون مرا فرو ریخت ‌.

پیرمرد گفت : بابا شوخی کردم ، میخواستم امتحانتون کنم ‌

احتمالا اکثرا آن جمع قصد پیرمرد را از حرفش متوجه شدند ، اما هیچکس از حرف او نشکست الا من . 

منی که روزها و سالهاست حرفهای این چنینی مادر بزرگ مان را تصحیح میکنم و هیچوقت ندیده ام برای حفظ غرور و عزت اش بگوید شوخی کردم .

احتمالا همان غرور و مردانگی که میگویند مختص مردهاست و بعضی ها میگویند نیست ، دلیل رفتار پیرمرد بوده ، کسی که روزی بر منصب ریاست نشسته بود ، از همسر مریض و فرزندانش مراقبت میکرد ، هزاران برو و بیا برای خودش داشت ، محتاج این است که به او بفهماند وعده ای که باید بخورد چه وعده ای  است . 

احتمالا سیگار تنها راهیست که مردانگی اش را حفظ میکند . هیچکس حتی من نمیداند این ها یعنی چه و فکر میکنم بهترین دعا در حق همه ی تان این باشد که هیچوقت نفهمید اینها یعنی چه ، هیچوقت پیر نشوید و قبل از رسیدن آن بمیرید . بمیرید .


میگوید تو با فوتبال در نهایت قرار است یک لومپن» شوی . نمیگوید هیچ ، میگوید لومپن . 

میگوید لومپن شدن از مناسبات فوتبال است ، ولی حتی اگر فوتبال هیچکس را لومپن نکند هم ، تورا حتما لومپن میکند ‌.

میگوید مگر تو ده ساله ای ؟! تو بیست سالت است ‌. دیگر نمیتوانی شبیه ده ساله ها شبها با رویای تیم ملی و جام جهانی بخوابی . تو باید بروی دنبال رویا های بیست سالگی . آن رویا هایی که در بیست سالگی بشود با فکرشان به خواب رفت و با تلاش در بیست و اندی سالگی بتوان به آن رسید ، نه رویایی که حداقل ده سالگی را میطلبد . 

حرفهایش ، همه اش ، سیلی حقیقت بود که بر سر و صورتم بی رحمانه میخورد . قلبم توان شنیدنش را نداشت ، پاهایم توان ایستادن هم . ولی راست میگفت ، خیلی راست . اصلا از روز اول همه داشتند دروغ میگفتند ، دوست هایم ، مربی مان ، هم تیمی ها . 

او در اخر گفت نمیگویم فوتبال را رها کن ، میگویم مسیر فوتبال را رها کن .

مدتی فوتبال را رها میکنم اما نه مسیرش را ، به فکر نیاز دارم ، به مسیر جایگزین هم . ولی تا آن موقع مسیر فوتبال را در گوشه های ذهنم پنهان میکنم ، آرزوی دیرینه را نمیشود یک شبه ویران کرد .

جگر گوشه قلبم تا چند ماه اینده که من نیستم مراقب خودت باش ، دلم برایت تنگ میشود .


دیدن عکس جدید پری که رو پروفایل اش گذاشته میتواند حال زار اول صبحم را خوب کند ، شاید هم خودم میخواهم به چنین احمقانه هایی حال خودم را خوب کنم . 

اما سوال اینجاست چرا میگذاریم احمقانه های زیادی که قد ارزنی ارزش ندارند حال مان را زار کنند ؟! 



روزی که تورا ترک کنم ، دیگر چیزی برای از دست دادن نخواهم داشت .

اما تو ، کسی را از دست میدهی ، که دوماه ، فکرش را جایی در غرب ، پادگانی در کرمانشاه گذاشته بود و جسمش ، زانوهایش را در شهری کوچک زیر آفتاب سوزان جنوب ،بغل گرفته بود تا برگردی .

تو مرا از دست خواهی داد بی وفایم .‌‌



عزیزم یک روز دوباره بی تو در آن کوچه ی تنگ و باریکی قدم خواهم گذاشت ، که سنگه قلبم را کف دستت نهادم ‌ . نمیدانم آن روز میدانم کجایی یا نه؟! نمیدانم آن روز در خانه منتظر من نشسته ای یا فرد دیگری ، نمیدانم حتی فرد دیگری منتظر من در خانه ای دیگر هست یا نه . اما یک چیز را خوب میدانم .


وقتی تنها از آنجا بگذرم زیر لب این شعر را میخوانم و در حسرت نگرفتن دست هایت ذوب میشوم .

ادامه مطلب


اگر منه یکسال پیش بودم میگفتم بعضی اهنگ ها تاریخ انقضا ندارند . اما منه حال میفرماد ، اهنگ ها تاریخ انقضا دارند همانطور که احساسات آدمی هم . 

اما خب ، بعضی از آهنگها مواد نگهدارنده ی شان بیشتر است ، تاریخ انقضاشان دیر است ، گاهی خیلی دیر . 

مثل 

این . 

مواد نگهدارنده اش همان متن فوق العاده اش است که ادمی را به وجد می آورد، متنی که حقیری چون من با سواد نصفه نیمه اش نتوانسته حتی ذره ای حق مطلب را ادا کند اما بپذیرید ، صاحب عزاست . 

دوستان اگر اشکالی میبینند تصحیح کنند ، و تمنا میکنم موزیک را با کیفیت اصلی آن گوش دهید نه با این کیفیت شاهکار بیان .

ادامه مطلب


وقتی که هرکسی سعی میکند برای خودش از همخوانی و رقص بچه مدرسه ای ها با اهنگ ساسی مانکن ، تحلیل و تحقیقی ارائه دهد و بعضی ها هم از فرصت استفاده کرده و مطالبه ها و عقده های ی و اجتماعی شان را طلب میکنند او یک جمله طلایی به کار میبرد : جامعه ، جامعه ی عرضه و تقاضاست . 

.

روشنفکران عزیز ، اگرچه سانسور قطعا تبعاتی دارد ، اما باور کنید گوش دادن بچه مدرسه ای ها و به طبع خانواده هایشان محصول سانسور نیست ، محصول آن چیزی ست که امروز جامعه ی ایرانی دچارش شده ‌ . ابتذال به معنای واقعی کلمه .

ابتذال در فرهنگ لغت بی ارزشی  معنا شده است .


تنها جمله ی کلیشه ای که شاید من بهش ارادت داشته باشم اینه : چقدر زمان زود میگذره . میتونه برام ویران کننده هم باشه و ملال آور ‌.

باورم نمیشه از شبی که با بغض خوابیدم چون صلاح مصدوم شده بود و لیورپول مظلومانه (!) جام رو از دست داد .‌باورم نمیشه یکسال و چند روز از اون شب گذشته و حالا لیورپول یک مدال نقره یک طلا و یک جام داره ! 

باید بیشتر از چیزی که الان هستم خوشحال باشم ، فکر میکنم اصلا خوشحال نیستم . 

شاید چون یک ماه پیش وقتی تو لیگ قهرمان نشدیم بهم پیام داد ، عیبی نداره ، ایشالا قهرمانی تو لیگ اروپا رو باهم جشن میگیریم و من درجواب براش نوشتم ، بابام رفته بیمارستان ، تا عمل کنه ! 


به یکسال دیگه فکر نمیکنم . به هیچ چیز فکر نمیکنم . فقط حالا که این رو مینویسم احساس خوبی میگیرم از به اشتراک گذاشتن افکار بیهوده ام با ادمهایی که بی منت پذیرای این خزعبلات اند . 

فقط میخوام بگم احساس خوبی دارم از اینکه شما مبخونید حتی اگر فقط بخونید ، حتی اگر نخونید ‌.


مسئله ای که امروز با آن دست و پنجه نرم میکنم ، مسئله ی عشق یا فراغ نیست ، نمیگویم هم ای کاش آن بود و این نبود . همه ی شان به قدری درد آور است ‌ ، اما دردی که حالا بلای جان من شده ، دردی ست که از آوارگی می آید ، از بی تعاملی و بی هم زبانی . آوارگی فیزیکی آن قدر درد دارد که گاهی ترجیح میدهند خودشان را از بین ببرند .

 وقتی که من از او با آوارگی روحی حرف میزنم ، از بلاتکلیفی دوگانه و همه جانبه و او برای بار هزارم میگوید که استادی چیره دست تر از من در دامن زدن و بزرگ جلوه دادن مشکلات نیست . فکر میکنم این هم مشکل من است که هیچوقت نتوانسته ام خودم را اثبات کنم ، حتی نتوانستم ضعفم را اثبات کنم . من نتوانسته ام عمق ضعفم را اثبات کنم ‌‌.

من نتوانسته ام ثابت کنم که مشکلات تا چه اندازه برایم مهم اند و چقدر برای حل شان جدی ام . میدانم که در اثبات همه ی اینها کوتاهی کرده ام چون هیچ گزاره ای برای اثباتش در باطن جمع نکرده ام ، من حتی شالوده ی این چیزها را در خود بنا نکرده ام ‌ ، اما یک چیزی درد آور است و از همه ی حضار میخواهم یک آه عمیق برای شادی روحم هدیه دهند . من حتی قدرت خراب کردن این خرابه های درون را ندارم . خراب کردن دیواری که کج است . من فقط همین دیوار کج را بالا میبرم و فقط گاهی برای رفع تشنگی و خستگی زیر سایه ی مریض اش مینشینم و منتظر میشوم حتی غریبه ی رهگذری کاسه ای آب دستم بدهد . من توان بلند شدن و یافتن برکه که نه حتی مشک آبم را هم ندارم . من هیچ چیز ندارم جز این قلم که بی رحمانه رو به زوال است .


قفسه سینه ام تماما گرفته ، به سختی نفس میکشم ، تمام انرژی ام را در سر انگشتانم جمع کرده ام تا حداقل چیزکی برای شما یا برای آنهایی که شاید سالها بعد اینجا را بیابند بنویسم . 

مادر میگوید بیا برویم نوار قلب بگیریم ، راستش بدم نمی آید ، ممکن است یک لاعلاجی چیزی داشته باشم و بفهمم خداوند چه لطفی به من داشته که دعاهایم به این زودی مستجاب گردیده . یا حداقل اش هیچ مرضی ندارم و فقط یک نوار قلب مانده روی دستمان که حسابی به کار می اید ‌ . عکس نوار قلب به اندازه عکس دست های سرم زده ژورنالیستی ست اما برای تنیج های ۱۴ ،۱۵ ساله که با share  کردن این عکس ها ترحم معشوق های پوچ شان یا فالور های پوچ ترشان را میخواهند ‌ . راستش من سرجمع یک ادم  و نصف ای هم فالور ندارم ، او راهم فالو یا فالور ندارم ‌ . من فقط اینجا را دارم تا با نوشتن پرت و پلاهایم ، قفسه سینه ام را کمی سبک تر کنم که حالا انگار دیگر این هم افاقه نمیکند ‌ . 

امروز خوشحال بودم ، میتوانید حدس بزنید برای چه ؟! 

یقینا نمیتوانید حدس بزنید شادی ام برای شخصیت دوست داشتنی سریال محبوبم است که امروز در قسمت دهم انتخابات شورا را از رقیب سرسخت و کهنه کارش برده ، مثل اینکه ابراهام لینکلن از گور بلند شود ، نامزد انتخاباتی شود و بعد ترامپ ، انتخابات را از او ببرد ، شادی ام همانند شادی طرفداران ترامپ است همانقدر پوچ و مسخره . 

در مناظره انتخاباتی اش ، شخصیت سریال را میگویم ، وقتی تا لحظات آخر درحال تحقیر از جانب رقیب اش بود با یک سخنرانی چند جمله ای جمعیت را به وجد اورد و مدام فریاد میزد Take chance on me ، جمعیت با او یک صدا شده بود ، من هم از پشت گوشی داد میزدم take chance on him ، و اشک احمقانه در چشمهایم حلقه زده بود ، در حدی نیستم که این کنش واکنش های روان شناختی را تحلیل کنم اما میتوانم حدس بزنم این یک موضوع ترند برای تز و تحقیقات میتواند باشد ، وگرنه چرا باید روی استیک نوت های روی میز بنویسم Take chance on me  و به دیوار رو به رویم بچسبانم ، بی آنکه بدانم اصلا این فرصت را از چه کسی میخواهم ؟! 

سینه ام به خس خس افتاده ، احتمالا این را باید در لحظات آخر از خدایی بخواهم که دیشب به پایش افتاده بودم که خدایا مرا ببر و امشب در فاصله کمتر از ۲۴ ساعت از او میخواهم فرصتی دوباره به من بدهد ‌ . 

از انسان شگفت زده ام . من نمیدانم یک انسان چقدر میتواند عزیز شود ، در تمام عمر هم فقط یک انسان بسیار عزیز دیده ام که آن هم در سریال یوسف پیامبر بوده ، اما من میدانم یک انسان تا چه حد میتواند حقیر شود ، البته آن هم فقط یک نفر بسیار حقیر دیده ام که حالا بی جان روی تخت دراز کشیده و خزعبلات تایپ میکند ‌ .


سلام 

تمام شد . البته میخواهم که تمام شود، باید قدرت نداشته ام را جمع کنم، لاشه ی ضعیفی را که هرروز با خودم به دوش میکشم را جمع کنم، افکار و آرزوها و عقایدم را سامان دهم، به جای مهمل بافتن در مجاز و سیاه کردن کاغذ کمی جامه ی عمل بپوشم و در نهایت خدا را خدا را خدا را ‌.

خدا را برگردانم . 

به دنبالت نمی آیم، چون میخواهم به دنبال او بروم .

میخواهم از تو هجرت کنم، خودت میگفتی انسان برای پیشرفت هجرت میخواهد، پیامبر (ص) هم هجرت کرد تا رسالتش را تکمیل کند . خیلی چیزها میگفتی که الحساب فقط روی این یکی اش حساب باز میکنم. 

من از تو هجرت میکنم و قلبم را  میگذارم لای پنجره، که یکی بیاید پنجره را ببندد و قلب مرا بچلاند تا  عصاره ی تو بچکد و بریزد و بیرون برود ‌ .

دخانچی نوشته بود : غرب مرد است و ما از غرب مرد تر ! 

یاد جمله ام به تو افتادم : من کوبای فقیر و در فلاکت فرو رفته ام که هیچ چیز مادی ای در من نمانده و تنها دلی خوش دارم از تن ندادن به ذلتی ابدی در برابر آمریکای درون تو ! 


پ.ن : شما همه ی تان به یاد داشته باشید این تلخ ترین و تاریک ترین قسمت زندگی ام را .‌


همینجا یک‌ پیش نویس دارم از نوشته ای که برای قلم نحیف من زیادی سنگین بود پس خلاصه اش را میگویم .

نوشته بودم سالها پیش وقتی برای اولین بار نامه ی امام به منتظری را میخواندم، چیزی در دلم چنگ میزد. غم نوشته تا استخوانم رسوخ کرده بود. 

بی آنکه بدانم منتظری کیست و چه کرده ! اما دل  من آنجایی سوخت که امام خطاب به منتظری نوشته بود : اکنون با دلی پرخون و گداخته از بی مهری ها چند کلمه ای برایتان مینویسم ، شما حاصل عمر من بودید »

شما حاصل عمر من بودید .

و هیچکس نمیداند یعنی چه جز آنکه زهر خیانت و بی وفایی را چشیده باشد . 

این روزها بیشتر از هر زمانی این نامه را میخوانم و گریه میکنم حال آنکه شرحش ارتباطی با داستان من ندارد . من فقط میخوانم تا کمی آرام گیرم که دل آدمی تاب خیانت را ندارد و خائن جایی در دل ! برای اینکه بدانم خمینی هم که باشی بی وفایی تورا ذوب میکند. 

حال انتخاب با توست که مذاب های درون ات را کف زمین روزگار حرام کنی یا در قالب آهنگری خداوند زرهی فولادین شوی که دیگر هیچ بی مایه ای ، جرات نزدیک شدن به تورا نداشته باشد !


در یکی از روزهای تلخ زندگانی ام وقتی  برای خفه کردن صدای هق هق هایم سر آستینم را گاز میگرفتم، فکری به سرم زد که شاید به ظاهر احمقانه بیاید‌. 

از خودم عکس گرفتم و در گوشه ای پنهانش کردم تا احدی جز خودم به آن دسترسی نداشته باشد . امروز اتفاقی به آن عکس رسیدم . 

هزاران بار بوسیدمش، موبایل را در آغوشم گرفتم، سپس دوباره عکس را بوسیدم. چشمهایش را، اشک هایش را، چین های پیشانی اش را، دهانش را که از هق هق نیمه باز بود، موهای پسرانه ی آشفته اش را . همه اش را بوسیدم و آرام گرفتم. 

خدایا تو بهتر از هرکسی میدانی که چه ظلمی از جانب خودم و از جانب دیگری به من رسیده و از تو میخواهم در تمامی مظلومیتم بوسه ی رحمتت را از من دریغ نکنی . خدایا آرامم کن که دیگر آرامشی جز تو نخواهم .


فکر میکنم فمینیسم از یک عصبانیت نشات گرفته، عصبانیت نه، در برابر ظلم های مردانه.
 انسان در عصبانیت نمیتواند تصمیمات را به درستی بگیرد یا حتی به درستی از خودش دفاع کند، این میشود که ن با نام فمینیسم به بهانه ی  احقاق حقوق شان میروند دنبال کارهای احمقانه که مصداق هایش در این مقال نمیگنجد .

 

زنی تماس گرفته ! 
شوهر ۳۰ ساله اش با زنی ۴۰ ساله ریخته اند روی هم! 
از مادر میخواهد به او یک مشاور معرفی کند.
عصبانی میشوم ، میگویم مشاور ؟! باید آن بی مقدار را به دادگاه بکشاند و پدرش را در بیاورد، خاک بر سر بی ظرفیت کثافتش!
به خودم می آیم، حالا عصبانی نیستم اما غمی عجیب مرا گرفته، زن را نمیشناسم اما نگی اش را چرا .
نمیدانم مشاور راه چاره است یا دادگاه یا چیز دیگر، فقط دعا میکنم قوی باشد، یا قوی بشود. 
دعا میکنم خدا را فراموش نکند . میدانم اگر خدا را فراموش نکند او فراموشش نخواهد کرد. او در هرصورت فراموشش نخواهد کرد.  
خودم اما این را دیر فهمیدم . وقتی که آثار این فراموشی در تار و پود زندگانی ام رخنه کرد. 
کاش او خدا را فراموش نکند .
کاش او اشتباه بقیه را تکرار نکند .
کاش خدارا فراموش نکند ‌.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها